دختری که خودش را گم کرد

ساخت وبلاگ
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.سالی بود.دیدم تو واتس اپ کلی مسیج داده.بهش زنگ زدم، گفت چمدونتو بیند برای ساعت ۶ برات بلیت گرفتم.اصلا و ابدا حوصله ی سفر نداشتم. تمام تلاشمو کردم بذاره بلیت و کنسل کنم.کوتاه نیومد.پاشدم، چمدونم رو بستم. به مامان زنگ زدم گفتم من عصر دارم میرم تهران. گفت امیدوارم بهت خوش بگذره. گفتم دارم میرم خوش گذرونی دیگه. گفت نه داری میری که اینجا نباشی فقط.درست میگفت.حالا یک هفته میگذره و باید بگم بهترین سفر زندگیم بوده تا الان. از اصفهان داریم میریم رشت و بعدش هم معلوم نیست از کجا سر در بیاریم.شروع ۳۳ سالگی حرف نداشت. بهترین هدیه ای بود که یه نفر میتونست بهم بده.سالی و کاوه سنگ تموم گذاشتن.دستم رو گرفتن و آروم آروم کشیدنم بیرون از چاهی که توش گیر کرده بودم. + نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۲ساعت 18:41 توسط Susan | دختری که خودش را گم کرد...
ما را در سایت دختری که خودش را گم کرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : speciallyo بازدید : 59 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 20:17